بسم الله
روی عباس طعنه بر ماه درخشان می زند
قامتش چنگی بدل چون سرو بوستان می زند
عاشقان صید دو چشم مست آن ابرو کمان
بر دل اهل ولایت تیر مژگان می زند
نام وی تنها مگو ام البنین را جان بگو
جان بقربانش ندا هر یک محبان می زند
ای بنازم بر دودستی که بود مشکل گشا
بوسه بر بازوی وی سلطان خوبان می زند
منکه نشنیدم بود او را پسر با نام فضل
از ابوالفضل دم چرا شیعه کماکان می زند
بسکه در فضل و کرم بود آن سخی انگشت نما
شیعه و سنی در آن صاحب احسان می زند
لشکر کین را شکست شد وارد نهر فرات
بی حسین بر لب مگر آب آن لب عطشان می زند
جنگ سختی بین نفس و آن لب عطشان در گرفت
مهر باطل آن جناب بر نفس طغیان می زند
زین جهت او را بلی باب الحوائج گفته اند
از غمش بر سینه عاشق دیده گریان می زند
یا ابوالفضل جان زینب کن به غفاری نظر
چونکه سلطان سر به محتاج و گدایان می زند
اسکندر غفاری